به نام اهورا مزدای پاک
شک میکنم به التماس ساعتی
که از غروب در قاب شیشه ای اش می ترسد!
ضربدر پشت دستت که به سر گیجه عقربه ها دامن میزند!
باید از خوابی که تو را میبیند بپرم
شاید کفشهام تمام روز را به مسیر تو فکر می کنند.
به سنگ لاخی که در آن عاشقت شده است
حدس می زنم
ما در هم آغوشی چهار و بیست دقیقه زاده شدیم.
که ساعت همیشه از غروب میترسد
شاید فردا را آویزان چوب رختی کنم
روزی دیگر بپوشم!
شاید در چند دقیقه گیت آنقدر عاشقت بشوم
که قبل از سیب
انگشتت را در حاشیه موهات گاز بزنم!
ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺩﺭ ﻭﻓﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺧﻮﺑﺎﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺷﺐ ﻧﺸﯿﻦ ﮐﻮﯼ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻭ ﺭﻧﺪﺍﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻏﻢ ﭘﺮﺳﺖ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺠﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﺎﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺭﺷﺘﻪ ﺻﺒﺮﻡ ﺑﻪ ﻣﻘﺮﺍﺽ ﻏﻤﺖ ﺑﺒﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺳﻮﺯﺍﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﮔﺮ ﮐﻤﯿﺖ ﺍﺷﮏ ﮔﻠﮕﻮﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﮔﺮﻡ ﺭﻭ ﮐﯽ ﺷﺪﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻪ ﮔﯿﺘﯽ ﺭﺍﺯ ﭘﻨﻬﺎﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺯﺍﺭ ﻧﺰﺍﺭ ﺍﺷﮏ ﺑﺎﺭﺍﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻭﺻﻠﯽ ﻓﺮﺳﺖ ﻭﺭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩﺕ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺑﯽ ﺟﻤﺎﻝ ﻋﺎﻟﻢ ﺁﺭﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﻡ ﭼﻮﻥ ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﻧﻘﺼﺎﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﮐﻮﻩ ﺻﺒﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﻣﻮﻡ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻏﻤﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﻋﺸﻘﺖ ﮔﺪﺍﺯﺍﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﻫﻤﭽﻮ ﺻﺒﺤﻢ ﯾﮏ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻗﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﻨﻤﺎ ﺩﻟﺒﺮﺍ ﺗﺎ ﺟﺎﻥ ﺑﺮﺍﻓﺸﺎﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺳﺮﻓﺮﺍﺯﻡ ﮐﻦ ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﻭﺻﻞ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺗﺎ ﻣﻨﻮﺭ ﮔﺮﺩﺩ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﺍﺭﺕ ﺍﯾﻮﺍﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺁﺗﺶ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺣﺎﻓﻆ ﻋﺠﺐ ﺩﺭ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ +
بگذار سپیده سر زند.
چه باك كه من بمیرم و شبنم فرو خشكد.
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد.
و مهتاب رنگ بازد و ستاره سحری باز گردد.
و را كهكشان بسته شود ...
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پركشد
بگذار...
دکتر علی شریعتی
ﺁﻣﺪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ؟ ﺑﯽﻭﻓﺎ،ﺑﯽﻭﻓﺎﺣﺎﻻﮐﻪﻣﻦﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡﺍﺯﭘﺎ ﭼﺮﺍ؟ ﻧﻮﺷﺪﺍﺭﻭﯾﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺁﻣﺪﯼ ﺳﻨﮕﺪﻝ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ؟ ﻋﻤﺮ ﻣﺎ ﺍﺭ ﻣﻬﻠﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺍﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﭼﺮﺍ؟ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﺎ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻧﺎﺯﮐﻦ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﺮﺍ؟ ﻭﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﺮ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺗﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪﻏﺎﻓﻞﺷﺪﻥﺍﺯﭼﻮﻥﻣﻨﯽﺷﯿﺪﺍ ﭼﺮﺍ؟ ﺁﺳﻤﺎﻥﭼﻮﻥﺟﻤﻊﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻥ،ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭﺷﮕﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﭘﺎﺷﺪ ﺯ ﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﺮﺍ؟ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﺍ ﺑﯽ ﺣﺒﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﻔﺮ ﺭﺍﻩﻋﺸﻖﺍﺳﺖﺍﯾﻦﯾﮑﯽﺑﯽﻣﻮﻧﺲﻭﺗﻨﻬﺎ ﭼﺮﺍ؟ ﺑﯽ ﻣﻮﻧﺲ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﺮﺍ؟ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﺮﺍ؟ حالا چرا؟
زن عشق می کارد و کینه درو می کند...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.
می تواند تنها یك همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!
برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج كنی …
در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو …
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی!
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی …
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد …
او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی …
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر …؟
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد …
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
ﺩﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺭﺳﻤﯽ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﺍﺗﻬﺎﻡ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻡ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﯾﺎﺱ ﻭ ﻗﺎﺻﺪﮎ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻫﻢ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻨﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺎﺿﯽ ﻗﻠﺐ ﺳﻨﮕﯽ ﺍﺕ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺒﺲ ﺍﺑﺪ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺖ ﻣﺎﻧﺪﻡ!!.... )
از این پس به همه عشق جهان میخندم
به هوس بازی این بیخبران میخندم
من از آن روزی که دلدارم رفت
به غم وشادی عشق دگران میخندم
خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته بدان میخندم
کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمی دهند. کم کم یاد می گیری که حتی نور خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری باید باغ ِ خود...