(تو از دردی که افتادست برجانم چه می دانی*دلم تنهاتورا دارد ولی با او نمی مانی*تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی*که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی*فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد*چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
دیرگاهیست که تنها شده ام قصه ی غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غم ها شده ام منکه بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخها شده ام چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام