#اندوه که خورشید شدی تنگ غروب*افسوس که مهتاب شدی وقت سحر*گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر*چون ماه شبی میکنم از پنجره سر*راز این گفته فقط باد صبا می داند*دارمت دوست به قدری که خدا می داند*
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی ¤دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی¤تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی¤ که از چشمان مستت خوانده بودم خوانده بودم راز پنهانی¤فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد¤چرا عاقل کند کاری که باز آزد پشیمانی