من بی پناهم تو بی گناهی
دل به تو دادم چه اشتباهي
از تو کشیدم شکل کبوتر
نقاشی ام رو بگذار و بگذر
تو این نبودی من بد کشیدم
آخه دلت رو هیچ وقت ندیدم
تو بی گناهی من بی پناهم
ایمن بمانی از اشک وآهم
منتظر لحظه ی دیدار تو هستم
سهل است بگویم که گرفتار تو هستم
هر چند که دور از منی و من ز تو دورم
بر جان تو سوگند که دوستدار تو هستم
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تندگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو بر آسود برفتی
نا گشته من از بند تو آزاد بجستی
نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
tanks for matne qashanget.
ﺳﻮﺯﺩ ﻣﺮﺍ،ﺳﺎﺯﺩ ﻣﺮﺍ ﺳﺎﻗﯽﺑﺪﻩ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ،ﺯﺁﻥ ﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽﺧﻮﯾﺸﻢ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﺣﺴﻦِ ﺷﻮﺭﺍﻧﮕﯿﺰﺗﻮ،ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﻢ ﮐﻨﺪ ﺯﺍﻥﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻏﻢ،ﺑﺎﺭﺩ ﻓﺮﻭﻍﺻﺒﺤﺪﻡ ﻏﺎﻓﻞ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺶ ﻭﮐﻢ،ﻓﺎﺭﻍ ﺯ ﺗﺸﻮﯾﺸﻢ ﮐﻨﺪ ﻧﻮﺭ ﺳﺤﺮﮔﺎﻫﯽ ﺩﻫﺪ،ﻓﯿﻀﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﻫﺪ ﺑﺎ ﻣﺴﮑﻨﺖ ﺷﺎﻫﯽﺩﻫﺪ،ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺩﺭﻭﯾﺸﻢ ﮐﻨﺪ ﺳﻮﺯﺩﻣﺮﺍ ﺳﺎﺯﺩ ﻣﺮﺍ،ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﻣﺮﺍﻭﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﻫﺎ ﺳﺎﺯﺩ ﻣﺮﺍ،ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﺯﺧﻮﯾﺸﻢ ﮐﻨﺪ ﺑﺴﺘﺎﻧﺪ ﺍﯼ ﺳﺮﻭﺳﻬﯽ،ﺳﻮﺩﺍﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﺭﻫﯽﯾﻐﻤﺎ ﮐﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ،ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﺪﺍﻧﺪﯾﺸﻢﮐﻨﺪ*******
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
ای دوست برای دوست جان باید داد در راه محبت امتحان باید داد
تنها نیست شرط محبت گفتن یک مرتبه در عمل نشان باید داد
به خداحافظي تلخ تو سوگند، نشد
که
تو
رفتي و دلم ثانيه اي، بند نشد
لب
تو
ميوه ي ممنـوع ولي لبهـايم
هرچه از طعم لب سرخ
تو
دل کند، نشد
با چراغي همه جا گشتم و گشتم در شهر
هيچ کس، هيچ کس اينجا به
تو
مانند نشد
هر کسي در دل من جاي خودش را دارد
جانشين
تو
در اين سينه خداوند، نشد
خواستند از
تو
بگويند شبي
شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتنـد؛ نشــد!
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
از هرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود
به روزها دل مبند ، روزها به فصل که میرسند ، رنگ عوض میکنند
با شب بمان ، شب گرچه تاریک است ، لیکن همیشه یک رنگ است
رفتی ودرباورم باران گرفت،
خاطراتت در وجودم جان گرفت،
درعبوراز فصل بارانهای سرد،
باتو بودن نقطه پایان گرفـت
باتو بودن عادتی دیرینه بود،
روزگار از من تورا آسان گرفت
دگر حس شقایق را نداری
هوای قلب عاشق را نداری
واز چشمان خونسرد تو پیداست
که شور عشق سابق را نداری
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است
چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!
چقدر این همه دیدن برای من سخت است
خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است
به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند
به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است
نقابدار خودی را چگونه بشناسم
در این زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است
برای پیچک احساس بی خزان سهیل
همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است
عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»
بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها