سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد
تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد
بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من
که بغض آشنای ابر گریه می خواهد
بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم
و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد
ﻗﺼﻪ ﺍﺯﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍﻳﺴﺖ ﻛﻪ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ/ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ/ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ/ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻭﺍﺯﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺁﺧﺮ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ/ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ/ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﺳﺖ***************************
salam,sepehr.men yaxsiyam,sen necesen?menim de derslerim baslayib,basim ona qarisib.sen neyleyirsen?
تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها،علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
اشک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه،قرعه ی قسمت به غم زدم
به عشق پاک تو سوگند می خورم آری
که بی تو می گذرد لحظه ها به دشواری
چقدر خسته و بی روح و زرد می گذرند
به پیش چشم من این روزهای تکراری
ببین چگونه زمین گیر گشته ام بی تو
ز بس می وزد از هر طرف گرفتاری
اسیر تیره شب بی پناهی و دردم
بدون تو منم و این کویر بیزار ی
بیا مرا به نسیم تبسمی دریاب
تویی که از گل و عطر بهار سرشاری
تمام باغ دلم پر شکوفه خواهد شد
اگر که سبز نگاهت مرا کند یاری
تو شاه بیت غزلهای ناب من هستی
و صادقانه بگویم قسم به چشمانت
هنوز هم به امید تو زنده ام اری
ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺭﺍﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪﻋﮑﺲِﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ،ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺟﺎﯾﯽﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮﺩ.ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ.ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽﻋﺮﺿﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ…ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩﺑﺮﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ.ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ،ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭﻣﯿﻮﻩ ﻭ ﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ،ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ.ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻭ ﺯﯾﺮﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:“ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ای که خود سایه بالای سرم میباشی
مایه برکت چشمان ترم میباشی
کمکم کن که دوباره به تو محتاج شدم
باز در معرکه چشم تو تاراج شدم
چند وقت است مرا عاشق خود ساخته ای
آتش عشق به این غمکده انداخته ای
چند سالست که از چشم تو محروم شدم
باز قربانی این سنت مرسوم شدم
من به چشمان اهوراییت ایمان دارم
با که گویم که ترا دوست تر از جان دارم
همه دار و ندارم همه چیزم هستی
و بقول دل غمدیده عزیزم هستی
شیوه چشم تو آموخت که عاشق باشم
پای چشمان نجیب تو شقایق باشم
اگه از تو ننوشتم فكر نكن سرم شلوغه
توي زندگي يه وقتها تنهايي رمز عبوره
اگه از چشات گذشتم فكر نكن عاشق نبودم
مطمئن باش توي دنيا دل به تو سپرده بودم
خوب رويان جهان نيست رحمي در دلشان بايد از جان بگذرد هر كه شود عاشقشان انسان كه سرشتند ز گل پيكرشان سنگ اندر دلشان بود همان شد دلشان
الها دل طلب جام جم از ما میکرد وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کُوْن و مکان بیرون است طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم: «این جام جهان بین به تو کِی داد حکیم؟» گفت: «آن روز که این گنبد مینا میکرد»
بیدلی، در همه احوال، خدا با او بود او نمیدیدش و از دور "خدایا" میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد اینجا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت: «آن یار، کز او گشت سر دار بلند، جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد»
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش «سلسله زلف بتان از پی چیست؟» گفت: «حافظ گلهای از دل شیدا می کرد******
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
ای همه غمگین اگر تنها شدی من با توام خسته دل از هر که هر جا شدی من با توام
گر به کنج بی کسی آمیخته ای با درد خویش دلگران از مردم دنیا شدی من با توام