*ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍ*ﺩ ﭘﺸﺖ ﺷﻴﺸﻪ ﺑﺮﻑ ﻣﻴﺒﺎﺭﺩ ﭘﺸﺖ ﺷﻴﺸﻪ ﺑﺮﻑ ﻣﻴﺒﺎﺭﺩ ﺩﺭ ﺳﻜﻮﺕ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﺳﺘﻲ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻴﻜﺎﺭﺩ ﻣﻮ ﺳﭙﻴﺪ ﺁﺧﺮ ﺷﺪﻱ ﺍﻱ ﺑﺮﻑ ﺗﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﭼﻨﻴﻦ ﺩﻳﺪﻱ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺭﻳﺪﻱ...ﺍﻱ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮔﻮﺭﻡ ﻧﺒﺎﺭﻳﺪﻱ ﭼﻮﻥ ﻧﻬﺎﻟﻲ ﺳﺴﺖ ﻣﻴﻠﺮﺯﺩ ﺭﻭﺣﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻣﻴﺨﺰﺩ ﺩﺭ ﻇﻠﻤﺖ ﻗﻠﺒﻢ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺩﻳﮕﺮﻡ ﮔﺮﻣﻲ ﻧﻤﻲ ﺑﺨﺸﻲ ﻋﺸﻖ ﺍﻱ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻳﺦ ﺑﺴﺘﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺻﺤﺮﺍﻱ ﻧﻮﻣﻴﺪﻳﺴﺖ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ‚ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ
من بی پناهم تو بی گناهی
دل به تو دادم چه اشتباهي
از تو کشیدم شکل کبوتر
نقاشی ام رو بگذار و بگذر
تو این نبودی من بد کشیدم
آخه دلت رو هیچ وقت ندیدم
تو بی گناهی من بی پناهم
ایمن بمانی از اشک وآهم
ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟/ﺩﺭ ﻓﻠﻖ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺳﻮﺍﺭ/ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻜﺜﻰ ﻛﺮﺩ/ﺭﻫﮕﺬﺭ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﻮﺭﻯ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ ﺷﻦ ﻫﺎ ﺑﺨﺸﻴد!
منتظر لحظه ی دیدار تو هستم
سهل است بگویم که گرفتار تو هستم
هر چند که دور از منی و من ز تو دورم
بر جان تو سوگند که دوستدار تو هستم
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تندگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو بر آسود برفتی
نا گشته من از بند تو آزاد بجستی
نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺁﻩ ﺩﺭ ﺷﺒﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﺩ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺩﻭﺭﯾﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩ
حکایت آن مرد را شنیده ای؟ که نزد طبیب رفت، و از غم بزرگی که در دل داشت گفت؟ طبیب گفت: به میدان شهر برو، آن جا دلقکی هست، آن قدر می خنداندت تا غمت از یادت برود. مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!