ﻋﺠﺐ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﮐﻪﺍﻭﻝ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺪﻫﺪﺑﻨﺎﻡ ﺍﻧﮑﻪ ﺍﺷﮏ ﺭﺍﺁﻓﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺁﺗﺶﺟﻨﮕﻠﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﺪﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮐﻼﻓﯽ ﭘﯿﭻ ﺩﺭ ﭘﯿﭻﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﺶ ﭘﯿﭻ ﺍﺳﺖ ﻭﺁﺧﺮﺵﻫﯿﭻ ﺍﺳﺖﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ ﻣﯽﺩﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﺍﺷﮑﻬﺎﻣﻮ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻪ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﻋﺰﯾﺰﻡﺍﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﻭ ﭘﻮﺩﻡ ﻣﻦ ﻻﯾﻖ ﻋﺸﻖﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺤﺒﺖ ﺗﻮ ﮐﻢ ﺑﻮﺩﺳﮑﻮﺕ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪﻋﺸﻖ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﭘﺲﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﯿﺎﺭﯼ ﮐﻮﺷﺶﮐﻦﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺑﺮ ﻟﺒﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍﻋﺸﻖ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﮑﺮﻭﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩﭼﺸﻢ ﺳﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﺷﻤﻊ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺗﻮﺍﻡ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺎﻣﻮ ﺷﻢﻧﮑﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢﻧﮑﻦﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﻏﻢ ﺭﻭﺯ ﺟﺪﺍﯾﯽﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﯿﺎﻝﺍﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ-----------------------
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻣﺪ ﺍﺯﺍﻭﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺑﺎ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻼﻃﻔﺖﻧﮕﺎﻫﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﻻﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﻭﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼﻫﺎﯼﺷﮕﺮﻑﻣﻦ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮﻣﻬﺮ ﻣﯽﻭﺭﺯﯾﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩﻣﺎﻥﺭﺍﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪﺍﻧﺪﻭﻩﺩﻝ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖﻭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﺯﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻫﺮﮔﺎﻩ ﻣﻦﻭﺍﻧﺪﻭﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﺨﻦﻣﯽ ﮔﻔﺘﯿﻢﺭﻭﺯﻫﺎﻣﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﻭ ﺷﺐﻫﺎﻣﺎﻥ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪﺍﻧﺪﻭﻩ ﺯﺑﺎﻥ ﮔﻮﯾﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﺯﺑﺎﻥ ﻣﻦﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮔﻮﯾﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻫﺮﮔﺎﻩ ﻣﻦﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻥ ﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﻮﺵﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪﺩﺭﯾﺎ ﮊﺭﻑ ﺑﻮﺩﻭ ﺍﻫﻨﮓ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯﯾﺎﺩﻫﺎﯼﺷﮕﻔﺖ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﻢﺑﺎ ﻫﻢﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺎﺭﺍﺑﺎﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ ﻭﺑﺎﮐﻠﻤﺎﺕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﻧﺠﻮﺍﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﭼﯿﺰﮔﺮﺍﻧﻤﺎﯾﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﻭﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﺳﺮﺍﻓﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩﻡﻭﻟﯽ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ ﻭﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺧﻮﺩﺳﺨﻦﺑﮕﻮﯾﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﻨﺪﯾﺸﻢﺍﮐﻨﻮﻥﻫﺮﮔﺎﻩ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺳﺨﻨﺎﻧﻢﺑﻪﮔﻮﺷﻢ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪﻫﺮﮔﺎﻩ ﺁﻭﺍﺯﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻧﻢﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥﻧﻤﯽ ﺁﯾﻨﺪ.ﻫﺮﮔﺎﻩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﺍﻩﻣﯽ ﺭﻭﻡﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺻﺪﺍﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ ﮐﻪﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪﺑﺒﯿﻨﯿﺪﺍﯾﻦ ﺧﻔﺘﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽﺳﺖ ﮐﻪﺍﻧﺪﻭﻫﺶ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖﺟﺒﺮﺍﻥﺧﻠﯿﻞ
آرزویم ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ؛ ﻧﺘﺮﺍﻭﺩ ﺍﺷﻚ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ؛ ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﺯﻳﺎﺩ ﻧﺮﻭﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻫﺮﮔﺰ ؛ ﻭﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻲ ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ . . . ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﻫﺎ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ؛ ﻛﻪ ﺩﻟﺖ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﮔﻠﺒﺮﮔﻬﺎﯾﺶ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺶﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺳﺖ .ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻗﺖﺍﺳﺖ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺩﺭﺁﻥ ﺭﺍﻩﻧﺪﺍﺭﺩﻣﺎﻧﻨﺪﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥﻣﻌﺼﻮﻡ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭﺑﺎﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺖ ﺍﺵ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﻣﯿﺰﻧﺪﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻣﺎﺟﺮﺍ ، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﻭﺭﻗﺶ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ، ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﯽﺗﻪ ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﻟﮕﺪﻣﺎﻟﺶ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺭﺍ ﻫﻢﺧﻮﺵ ﺑﻮ ﻣﯽﮐﻨﺪ----------------
پای پنجره نشستم کوچه خاکستريه باز زير بارون من چه دلتنگتم امروز انگار از همون روزهاست حال وهوام رنگ توئه کوچه دلتنگ توئه دلم گرفته دوباره هواي تو رو داره چشماي خيسم واسه ي ديدنت بي قراره اين راه دورم خبر از دل من که نداره آروم نداره يه نشونه مي خوام واسه قلبم جز اين نشونه واسه چيزي دخيل نمي بندم اين دل تنهام دوباره هواي تو رو داره هواي شهرتو و بوي گل ها پيچيده توي اتاقام مثل خواب داره بدجوري غريبي ميکنه آخه جز تو دردمو کي ميدونه دلم گرفته ... .
It is calm You know In each step Your hand in God's hands.
((quiet your moments))
ببار باران که دلتنگم ... مثالمرده بی رنگمببار باران کمی آرام ...که پاییز هم صدایم شدکه دلتنگی و تنهایی رفیقبا وفایم شدببار باران .....بزن بر شیشه ی قلبمبکوب این شیشه را بشکنکه درد کمتری دارد اگر با دستتو باشدببار باران .......که تا اوج نخفتن ها مدامباریدم از یادشببار باران ... درخت و برگخوابیدناقاقی ... یاس وحشی ... کوچه هاروزهاست خشکیدنببار باران ... جماعت عشق راکشتنکلاغا پونه ی سبز وفا را بیصدا خوردن ....ولی باران تو با من بیوفایی ......تو هم تا خانه همسایه می باریو تا من ...می شوی یک ابر تو خالی ......ببار باران .........ببار باران ........ که تنهایم-------------------------------------------------------------------------
باران باران مي بارد امشب دلم غم دارد امشب آرام جان خسته ره مي سپارد امشب در نگاهت، مانده چشمم شايد از فکر سفربرگردي امشب از تو دارم، يادگاري سردي اين بوسه را پيوسته بر لب قطره قطره اشک چشمم ميچکد با نم نم باران به دامن بسته اي بار سفر را با تو اي عاشق ترين بد کرده ام من رنگ چشمت رنگ دريا سينه ي من دشت غم ها يادم آيد زير باران با تو بودم با تو تنها زير باران با تو بودن زير باران با تو تنها باران مي بارد امشب دلم غم دارد امشب آرام جان خسته ره مي سپارد امشب اين کلام آخرينت برده ميل زندگي را از سر من گفته اي شايد بيايي از سفر اما نميشه باور من رفتنت را کرده باور التماسم را ببين در اين نگاهم زير باران گريه کردم بلکه باران شويد از جانم گناهم اين کلام آخرينت برده ميل زندگي را از سر من گفته اي شايد بيايي از سفر اما نميشه باور من
قطار میرود تو میروی تمامایستگاه میرود ومن چقدرساده ام که سال های سال درانتظار تو کنار این قطارایستاده ام و همچنان به نردههای ایستگاه رفته تکیهداده ام
گفتا که: کودتا شد! نویسنده: Armita. به نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى گفتم: چگونه اى؟ گفت: در بند بىخیالى گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى گفتا که: مىسرایم شعر سپید بارى گفتم: ز دولت عشق ؟ گفتا که: کودتا شد گفتم: رقیب ؟ گفتا: بدبخت کله پا شد گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟ گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟ گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟ گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره گفتا: شده پرستار یا منشى اداره گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل گفتا: که دست خود را بردار از سر دل گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟ گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى گفتا که: ادکلن شد در شیشه هاى رنگى گفتم: سراغ دارى میخانهاى حسابى گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
بی تو، مهتابشبی، باز از آنكوچه گذشتم، همه تن چشمشدم، خیره به دنبال توگشتم، شوق دیدار تولبریز شد از جام وجودم، شدمآن عاشق دیوانه كه بودم درنهانخانه جانم، گل یاد تو،درخشید باغ صد خاطرهخندید، عطر صد خاطرهپیچید, یادم آمد كه شبیباهم از آن كوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی برلب آن جوی نشستیم تو،همه راز جهان ریخته در چشمسیاهت من همه، محو تماشاینگاهت آسمان صاف و شبآرام بخت خندان و زمان رامخوشه ماه فروریخته در آبشاخهها دست برآورده بهمهتاب شب و صحرا و گل وسنگ همه دل داده به آوازشباهنگ یادم آید، تو به منگفتی: از این عشق حذر كن!لحظهای چند بر این آب نظركن، آب، آیینه عشق گذراناست، تو كه امروز نگاهت بهنگاهی نگران است، باشفردا، كه دلت با دگران است!تا فراموش كنی، چندی از اینشهر سفر كن! با تو گفتم:حذر از عشق!؟ ندانم سفر ازپیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم! روز اول، كه دل من بهتمنای تو پر زد، چون كبوتر،لب بام تو نشستم تو بهمن سنگ زدی، من نه رمیدم،نه گسستم ... باز گفتمكه : تو صیادی و من آهویدشتم تا به دام تو درافتمهمه جا گشتم و گشتم حذر ازعشق ندانم، نتوانم! اشكیاز شاخه فرو ریخت مرغ شب،ناله تلخی زد و بگریخت ...اشك در چشم تو لرزید، ماه برعشق تو خندید! یادم آید كه:دگر از تو جوابی نشنیدمپای در دامن اندوه كشیدمنگسستم، نرمیدم رفت درظلمت غم، آن شب و شبهایدگر هم، نگرفتی دگر ازعاشق آزرده خبر هم، نكنیدیگر از آن كوچه گذر هم ... بیتو، اما، به چه حالی من از آنكوچه گذشت
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست سوگند می خورم به مرام پرندگان در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست از بردگی مقام بلالی گرفته اند در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست در کارگاه رنگرزان دیار ما رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست دارد بهار می گذرد با شتاب عمر فکری کنید فرصت پلکی ردنگ نیست وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست تنها یکی به قله تاریخ می رسد هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست
دلم هر جمعه در تاب و تب است / عاشقانه بی قرار دلبر است گفتم جمعه شود پایان غمم / جمعه رفت و باز چشمم به راه است . .